یه عصر جمعه با سالمندان


امروز من و پوری تصمیم گرفتیم که بریم خونه سالمندان.جونم براتون بگه که با ذوق و شوق شال و کلاه کردیم و با نیشی تا بناگوش باز رفتیم اونجا.تا حالا این همه مامان بزرگ و بابابزرگ یه جا ندیده بودم.همه مدلی بودن اونجا.یه سریشون سرحال و قبراق(درست نوشتم?) بودن.یه سریشونم حتی حوصله خودشونم نداشتن و یه سریشونم هرجا منو پوری میرفتیم دنبالمون میومدن و با ذوق نگامون میکردن.ناااااازی....

همشون مهربون و دوست داشتنی بودن و البته تنها...خیلی تنها....

  

با نگهبان و پرستارا گرم صحبت بودیم ، در آسایشگاه هم باز بود که یهو دیدیم یکی ازین بابابزرگا رفته تو خیابون و خیلی شاد و سرخوش داره میره برا خودش.نگهبان دوید دنبالش گفت اصغر،....کجا?اصغر آقا هم برگشت گفت دارم میرم سفر....خدای من...نمیدونستم بخندم به خاطر این حرکتش یا گریه کنم به خاطر این حالش.   

اونجا که بودم حالم خوب بود و پرانرژی بودم ولی وقتی رفتیم بیرون....  

کلا من روحیم لطیفه...راست میگم بوخودا.  

یه دفعه تو دوران دانشگاه باید میرفتیم مدرسه کودکان استثنایی و ازشون تست میگرفتیم.آقا من و دوستم خیلی خوشحال پا شدیم رفتیم مدرسه.همچین ژست هم گرفته بودیم  که فک میکردیم الان خیلی مهمیم....  

خولاصه کلام اینکه خیلی پرانرژی بودم و با بچه هاوسرو کله میزدم.ولی بعدش که رفتم خونه تا یه هفته حالم بد بود.کلا اینو گفتم که بدونیدمن خیلی لطیفم.حالا که اینو گفتم بذارید اینم بگم.همینطور که با بچه ها حرف میزدیم یکی از دخترا دوید اومد پیشم گفت شمارتو میدی با هم دوست بشیم? منم جوون بودمو خام و بی تجربه.شمارمو براش نوشتم.اونم خوشحال و خندون رفت تو کلاس.دو دقیقه بعد دیدم همه، اعم از دختر و پسر، دفتر و خودکار بدست دارن میان سمتم و میگن شمارتو به من بده....منم برای اینکه دلشون نسوزه، یه شماره الکی نوشتم براشون. سرتونو درد نیارم.از فرداش دیدم هی به موبایلم میزنگن با شماره های مختلف و وقتی جوا میدم، حرف نمیزنن.یا مثلا اس ام اس میومد، به این صورت"تیوستسجسحیورورکستتصتسکزکز"  

جل الخالق....اینا چین?یهو به کله مبارکم خطور کرد که اینا شاید همون کودکانن.تو نگو، همه شمارمو ازون دختره کش رفته بودن..... منم که وقعا کلافه شده بودم از صدای زنگ موبایلم.گوشیمو میذاشتم رو سایلنت و میرفتم دنبال کارم بعد از چند دقیقه میدیدم مثلا50 تا میس کال داشتم.یه روز از روزهای خوب خدا،پوری گفت خب ، بیا جوابشونو بده ببین چی میگن.منم جواب دادم...گفتم الو? یه آقا پسری بود گفت سلام بعدش گفت:(عین جملش بدون هیچ کم و زیاد و دخل و تصرف)میای با هم عاشق بشیم?  قیافه من پشت تلفن:یعنی دوست داشتم اون لحظه تبخیر بشم اصن....

  

امروز بعد از خونه سالمندان برای اینکه یکم حالمون بهتر بشه، رفتیم اینجا.این بود از انشای من و من بالاخره نفهمیدم علم بهتر است یا ثروت? 




نظرات 5 + ارسال نظر
مریم شنبه 13 اردیبهشت 1393 ساعت 16:43

سلام.حسابی خوش میگذرونیااااااااا .
کی این ورا میای ؟
یه وقت اس ندی بهم

سلام.حسابی هم که نه...ولی میگذرونیم.
این ماه نمیابم.
اس بدم???واااای چه حرفا....(قضیه همون جونمو بگیر ساعتمو نگیره)

برای تو یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 01:13 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام
خونه سالمندان رفتن سر بهشون زدن خیلی خوب اما واقعا باید قوی باشی چون دیدنشون جدی حال ادم رو دگرگون می کنه

سلام.دقیقا همینطوره.واقعا پرستارای اونجا صبورند و زحمتکش.

زیر این آسمون آبی (فاطیما) یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 09:14 http://zireasemoon.blogsky.com/

چه کار خوبی کردین رفتین
خیلی جالب بود
ولی متاسفانه همسرخان ما بسیار بسیار حساسه و اگر بره اونجا تا یک ماه از خورد و خوراک می افته!

چه طبیعت خوشگلی هم داره اونجا
آدمو یاد شمال می اندازه

خب منم حساسم ولی نه به این شدت.نهایتا یه هفته حالم بده
آره.فقط همین قسمتشه که قشنگه.منم هر وقت دلم تنگ میشه میام اینجا.ولی بقیه جاهاش همش خاک و خله که من دوسشون ندارم.خیلی هم دوست دارم که برم وسط اون سبزه ها دراز بکشم ولی حیف که همشون مال مردمه.فقط میبینیم ما

صبا یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 ساعت 10:17 http://yek-banoo.persianblog.ir

سلام عزیزم
سوری خیلی مهربونی به خدا
چقدر کار خوبی کردید
این جایی که رفتید چقدر خوشگله

سلام صبایی.خوبی?
زیاد هم مهربون نیستم من.سالی یه بار اینجوری میشم.دوباره سال دیگه همین موقع ها
آره من خیلی دوست دارم اینجارو.کلا جاهای سرسبزو دوست میدارم.

آقا سید جواد چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 23:24

حالا میای با هم عاشق بشیم؟

سلام جوسیو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد