مثلا وقتی آدم مریض بشه و دلش سوپ مامان پز بخواد ولی کیلومتر ها با مامانش فاصله داشته باشه باید چیکار کنه?
هیچی....دو حالت داره،یا باید زودی خوب بشه تا کلا نیاز به سوپ مامان پز نداشته باشه و یا باید به سوپ بیرون پز اکتفا کنه.
دیرو حالم بد بود.بدنم کوفته بود به اضافه سر درد و گلو درد.دلم سوپ مامان پز میخواست ولی نمیشد.از گزینه اول استفاده کردم.زود خوب شدم تا حال و هوای سوپ مامان پز از سرم بپره.الانم خوبم.بهترم یعنی.اصلا مریضی بدون سوپ مامان پز که معنی نداره.
به پوری چند تا چیز میگم که داره میاد خونه بخره.زنگ میزنه، درو که باز میکنم یهو یه زنبیل میگیره جلوم بعد میگه سلام خوااااهر.....بفرماااا...رفتم خرید.
قیافه من:
میگم اینو از کجا آوردی?
میگه سر راه که داشتم میومدم یه آقایی ازینا میفروخت، خریدم ازش بعد باهاش رفتم خرید.دو تا کلاه حصیری هم خریدم.
فکر کنم افق و اینا دیگه ظرفیت نداشته باشه من برم اونجا محو شم.اینم عکس نامبرده.
بیب بیب هورررراااااا.......
تو پست قبل از سرزمین عجایبی ها بد گفتم حالا میخوام یکم ازشون تعریف کنم.جونم براتون بگه که امروز تو سرزمین عجایب جشنواره بهترین ها از دو ریختنی ها بود.از قبل باید ثبت نام میکردیم و امروزوآثارمونو میبردیم تا داورا قضاوت کنن و برنده رو انتخاب کنن،پوری جان منم که کلا آدم خلاقیه و از مجردی تا حالا کلی ازین آثار خلاقانه داشت.همه رو به کمک هم جمع کردیمو گذاشتیم رو کولمونو بردیم گذاشتیم تو نمایشگاه.امروز هم مراسم بود و 5 نفرو انتخاب کردن که پوری نفر اول شد اون وسطیه پوریه.منم هی قیافم اینجوری بودآورین پوری آورین پوری،اصلا من عاشق سرزمین عجایبی ها شدم امروز.راستی به نفر اول هم یه کارت هدیه دادن به مبلغ 200ت.که صد البته تعلق گرفت به خودم.چقدر میچسبه پولای این مدلیایی واقعا.بفرمایید ادامه مطلب تا عکس کارهای پوری رو ببینید.
این روزها حالو روزم یکم عجیب و غریبه....یه وقتایی انرژیم فول فوله در حدی که اگه ولم کنی از دیوار صاف، میرم بالا...بعدش یهو انگار یه سوزن بهم میزنی و بادم خالی میشه....فکر کنم دچار افسردگی ،شیدایی شدم....
خرید کردن برای خونه رو خیلی دوست دارم.با پوری رفته بودیم فروشگاه تا خرید کنیم، از قضا تو حالت شیدایی بودم.بین قفسه ها، هی برای پوری ادا در میاوردم یا مثلا دستمو مثل تفنگ میکردم و میگرفتم سمت پوری و بهش شلیک میکردم.قفسه بعدی که میخواستیم بریم، اطرافمو مثل این پلیسای تو فیلم نگاه میکردم و بعد آروم به پوری میگفتم بیا...اونم آروم و با احتیاط میومد.یعنی خوشم میاد با شیدایی های من همکاری لازم رو به عمل میاره.ممنون پوری که درکم میکنی.جالب اینجاست که تو همون حالت شیدایی در حالی که اطرافمون کسی نبود و مثلا تفنگ تو دستم بود و داشتم پلیس بازی در میاوردم، یهو از بین قفسه ها، یه آشنای قدیمی ظهور میکنه و منو تو این حالت میبینه.اون لحظه دوست داشتم پودر ماشین لباسشویی میشدم و میرفتم تو قفسه ها.
پوری هم جدیدا دچار آلزایمر شده.رفته بودیم بیرون غذا بخوریم، بهش میگم پوری جان، وقتی میخوای نوشیدنی سفارش بدی، یکی برای خودت سفارش بده.من چیزی نمیخوام.میگه چشم.دو دقیقه بعد که آقاهه ازش میپرسه نوشیدنی?میگه دو تا دلستر.یکی هلو، یکی لیمو....منم یهو فکم افتاد.گفته بودم که نمیخوام.خب حالا اشکال نداره.ولی این قسمت لیمو و هلو رو کجای دلم بذارم آخه?اینارو از کجا آورده بود?بهش میگم پوری، میدونی چیه?دل نمیدی به حرفم که اینجوری میشه.حالا برای اینکه یادت باشه دل بدی به حرفم، هر دورو خودت بخور.بنده خدا با یه مشقتی هر دو رو میخوره.بعدش میگه، حالا میشه از معده من یه عکس خوب گرفت.توش پر از گازه عکسش خوب میشه.
بهش گفتم پوری، هر وقت آلزایمرت حاد شد، تورو خدا منو فراموش نکن.اصلا همین الان اسم منو تو کاغذ بنویس بذار تو جیبت تا منو یادت نره.
الان هم تو شیدایی به سر میبرم.